یکهو لقمه توی گلوی بابا گیر میکند و به سرفه میافتد. بابا بزرگ چند ضربه جانانه به پشتش مینوازد و در همان حال به من میگوید: «داشتی میگفتی جمال جون.» تصمیم میگیرم برایش مسئله را باز کنم: «همین خودم، امروز رفته بودم تا از سوپری محل یه کیم بخرم. دویستی رو که دید، گفت پول خورد ندارم، عوض بقیهش بیا این آدامس رو بگیر. بگذریم که کیمه رو هم باهام گرون حساب کرد.» و آب دهانم را قورت میدهم: «وقتی من که یه بچهم از سوپری جماعت خوشم نیاد، خاله توران باید ازشون متنفر باشه.»
هنوز حرفم کاملاً تمام نشده که سقلمه مامان پهلویم را گود میکند. عزیز میخندد و لپهایش مثل دو تا گردو از صورتش میزنند بیرون: «خب بچهم حق داره.
به جای بقیه پولش بهش آدامس دادن.»
صدای خاله توران در میآید. «واه! حالا چی شده گیر دادی به سوپری ها؟ ایناهم باید چرخشون بچرخه. دومندش، مگه کار بقیه درسته؟ حالا که اینجوری شد خودم یه صدی میدم دست جمال و از دلش در میآرم.»
با شنیدن اسم پول نیشم باز میشود:«دست شما درد نکنه، چرا زحمت کشیدین!» و بلافاصله نظرم را عوض میکنم: «الهی هر کی دل جمالی رو شاد میکنه، شوهر پولدار گیرش بیاد.»
بابا بزرگ خودش را خم میکند طرفم: «نکنه خبر خواستگاری به تو هم رسیده؟»
بابا انگار از چیزی خبر ندارد. دستپاچه میپرسد: «خواستگاری؟ واسه توران خانوم، مبارکه، طرف کیه، چیکارهس، کس و کارش کجان، خوب جیک و پوکشو کشیدی؟ خونهش کجاس، کجاییه، باکی میره، با کی میآد...؟»
بابا بزرگ نمیگذارد ردیف ادامه بدهد: «ازش که چیز زیادی نمیدونیم. اگه برات زحمتی نیست، پرس و جویی بکن ببینم چهجور آدمیه.»
برق را در چشمهای بابا میبینم: «ای به چشم. راستش توی این دوره و زمونه آدم نمیتونه به هر کی اطمینان بکنه، بهخصوص به این صنفی که جمال جون گفت.»
خاله روی دماغش چین میاندازد و با ناراحتی از پای سفره بلند میشود: «من شوهر آس و پاس نمیخوام و زن هر گدا گشنهای نمیشم.»
نگاهم روی صورت بابا ثابت میماند.
***
بابا موتورش را آن طرف خیابان روی جک میگذارد و با صدای خفهای میگوید: «نمیخوام یارو منو ببینه، برو سروگوشی آب بده و زود برگرد.»
با شیطنت میگویم: «آی به چشم. من خودم جلو میرم. اما یادت باشه حال گیری هم مثل هر چیز دیگه واسه خودش خرج و مخارجی داره.»
لپهایش باد میشوند و از میان لبهایش پف صدا داری میدهد بیرون و یک صدی در میآورد و با چشمغرهای به طرفم دراز میکند. دستم را که دراز میکنم، دستش را میدزدد: «خرابکاری نکنی دودمانمون به باد بره.»
پول را در جیبم میچپانم و نگاهم را میکشانم به ماشین مدل بالای جلوی سوپر. «مرسدس رو نیگا! مطمئنم پاک از چشم مامان طلعت میافتی!»
و از لای ماشینها خودم را باریک میکنم و میروم آنور خیابان. سوپر مارکتش محشر است! همانجا، از پشت شیشه، مات جنسهای رنگ و وارنگ و شیک و کلاس بالای سوپر میشوم. سرو صورت و لباسم را صاف و صوف میکنم و میروم تو. مرد طاس و قد کوتاهی پشت صندوق ایستاده. میروم جلو و میپرسم:«شما صاحب اینجا هستی؟» با صدایی زقزقو جواب میدهد: «کاری داشتی؟»
کمی دستپاچه میشوم: «یه نوشابه تگری میخواستم. بده بخوریم جیگرمون حال بیاد. چهقدر هوا گرمه!» و شروع میکنم به باد زدن خودم.
شیشه نوشابه را که از دستش میگیرم آرنج آن یکی دستم را تکیه میدهم به پیشخان و نیمچرخی میزنم و مثل هنرپیشههای فیلمهای وسترن نگاهی عمیق و سنگین و پرابهت به مشتریها و طول و عرض مغازه میاندازم و زیر لبی میپرسم: «میخوای ببینی یه نفسه تهش رو بالا میآرم؟» میبینم جوابم را نمیدهد. میچرخم طرفش. شیشه را بالا میبرم و قلقلکنان، یک ضرب، نصف نوشابه را توی گلویم خالی میکنم. بعد، پرسروصدا گازهای داخل حلقم را بیرون میدهم. چندشش میشود اما اعتراضی نمیکند. نوشابهاش تند و تیز است و اشک به چشمم میآورد. شیشه نصفه را روی شیشه پیشخان جلویش میکوبم و سینهام را ستبر میکنم: «الحق که سوپر مشتیه، مال توئه؟»
تصویرگری: ناهید لشکری فرهادی
برایم چشم میدراند: «به تو چه، بچه!» میفهمم حوصلهاش را سر بردهام. اما از رو نمیروم: «اون بنز دم مغازهم از خودته؟ معلومه حسابی وضعت توپه. از توپ گذشته، تانکه. به ما هم یاد میدی مایه تیلهمون بکشه بالا؟»
چند نفری که آن نزدیکیها هستند میزنند زیر خنده. سرخ میشود و آماده ترکیدن: «برو رد کارت! برو بابات بهت میگه چی کار کنی.» و حالت حمله به خودش میگیرد که تیز در میروم.
تا بابا میبیند، نگران میپرسد: «هان جمالی، شیری یا روباه!»
الکی نفسنفس میزنم: «روباه روباه! به جون مامان طلعتم خرس هم جلوش لنگ میندازه. یه قیافه وحشتناکی داره که نگو و نپرس. بیچاره خاله توران ما که داره زن یه شتر میشه. اما عجب دکون دستکی داره. سرتاپاش دوزار نمیارزه اما چهل تا مثل شمارو میخره.»
چیزی نمانده گریهاش بگیرد. میگوید: «تو پول داشته باش، اسب آبیهم که باشی بهت احترام میذارن.» و انگار با خودش حرف میزند، میپرسد: «حالا چیزیهم دستگیرت شد؟»
زل زل نگاهش میکنم. چند بار سرم را تکان میدهم و میگویم: «گفتم که، تیپش افتضاحه، اما 24 ساعته میتونه همه وسپا سوارای تهرون رو فیتیله پیچ کنه.»
***
مثل همیشه دراز به دراز جلوی تلویزیون افتادهام، یک چشمم به تلویزیون است چشم دیگرم توی کتاب و دفتر. همین که میخواهم تمرینهای ریاضی را حل بکنم، نگاهم میرود بالا و بقیه سریال را دنبال میکنم. پشت سر، مامان و بابا، روی مبل لم دادهاند و آنها هم تلویزیون نگاه میکنند.
یکهو صدای زنگ در بلند میشود. برمیگردم طرف بابا و مامان. سه نفری به همدیگر نگاه میکنیم. مامان با تعجب میپرسد: «یعنی این وقت شب کیه؟»
بابا زیر شلواری اش را بالاتر میکشد و راه میافتد. دنبالش میروم. پشت در مردی خوشقیافه و شیک، لبخند به لب دارد: «سلام اسمال آقا، اسمال آقا دیگه؟» بابا گره در ابرو میاندازد و خشک میگوید: «بله عموجان.»
بیمقدمه، صاف میرود سر اصل مطلب و میگوید: «من همان خواستگار توران خانومم.»
از تعجب نزدیک است شاخ در بیاورم و دهانم باز میماند. بابا به لبه در تکیه میدهد.
میگوید: «شما شاگردم غلام رو جای من عوضی گرفته بودین. حاجی گفت اومده بودین تحقیقات.» و قدمی به جلو میگذارد. «ببینم اسمال آقا، اصلاً مشکل تو با من چیه، کلید کردی به من که چی بشه؟ دوست دارم راست و حسینی همه چیزو جلوی این بچه بریزی
رو داریه، مرد و مردونه.»
بابا من و من میکند: «من... چه مشکلی... نه...»
یک قدم دیگر جلو میآید: «بفرما که نمیزنی، روی حرفت هم ورجه ورجه میکنی، اما من از اینجا جم نمیخورم تا جوابم رو بگیرم. حاجی پیغام داده تا اسمال آقا راضی نباشه این وصلت سر نمیگیره.»
بابا ساکت است و عین چوبخشک شده بهش نگاه میکند. یکهو تصمیمم را میگیرم. خودم را جلو میاندازم و صدایم را شبیه صدای بابا میکنم: «میخوای راستش رو بدونی، پس خوب گوشات رو بازکن. سایز تو با ما فقیر فقرا نمیخوره. درسته که عاشق خاله تورانی اما ما فردای کار رو هم باید نیگاه کنیم یا نه؟ ناسلامتی بابای ما مرد خونهس، باید حساب زندگیش رو داشته باشه.»
دستش را دراز میکند و با لبخند محبتآمیزی روی سرم میگذارد: «آی گل گفتی، گل گفتی!» از تعریفش خوشم میآید. رو میکند به بابا و میگوید: «حالا این تن بمیره قضیه فقط اینه که گل پسرت گفت؟» بابا که سرش را پایین میاندازد با خوشحالی میگوید: «اسمال آقا جون خیالی نیس. خودم میکشونمت بالا، تو جیک ثانیه همترازت میکنم. اصلاً بیا پیش خودم کار کن.
غلامه رو همین فردا دک میکنم.» و مثل برق و باد دست به جیب میبرد و چند بسته اسکناس درشت از جیبهایش در میآورد و دستهای
شل و ول و آویخته بابا را میگیرد و بستهها را شترق به کف دستهایش میکوبد. از صدای برخورد اسکناسها به دستهای بابا که سکوت شبانه را میشکند، خوشی مثل ماری میپیچد زیر پوست تنم و حسابی ذوق میکنم.
***
از ترک موتور پیاده میشوم. بابا بغل سوپر مارکت «محمود» موتورش را روی جک میگذارد و در آینهاش موهایش را درست میکند. بعد، من میروم و توی آینه با موهایم ور میروم. وقتی قد راست میکنم، بابا با سینهای جلو داده، روبهرویم ایستاده. با سر اشاره میکند:«بریم!»
توی سوپر، محمود آقا دارد یکی از مشتریهایش را راه میاندازد و متوجه ما نیست. همانجا میمانیم تا سرش را بالا بیاورد و ببیندمان. یکهو جا میخورد. میگوید: «به اسمال آقا، صفا آوردین. چه عجب از این طرف ها! راه گم کردی!»
بابا سرش را به طرف شانهاش خم میکند، یک لنگه ابرو را میدهد بالا و سینهاش را صاف میکند: «میدونی چیه، ما فکرهامون رو کردیم تهش حرفی نمونده. مبارک تو و توران خانوم. فقط حواست راست کارت باشه یه وقت پاپیچ زندگی ما نشی. ما واسه خودمون توی در و همسایه و فک و فامیل کلی آبرو و احترام داریم و با یه لقمه نونی که از موتور
وسپا صدوبیستوپنجمون در میآریم، کلی خوشیم.» و رو به من میگوید: «جمالی، نشون آقا بدش.» فیالفور انگشتم را دراز میکنم طرف موتور و در همان حال انگار زانتیایی نشانش دادهام، سینهام را جلو میدهم.
ابا حرفش را ادامه میدهد: «یعنی در اصل با همین موتور قراضه از خیلیهای دیگه خوشتریم.» و یک دست محمود آقا را که روی پیشخان است، میگیرد و پولها را که توی نایلون سیاهی پیچیده، کف دستش، شتلق، میکوباند و با قیافهای که تا آن موقع ندیده بودم، فرمان میدهد: «بریم جمالی جون.»
محمود آقا مات و متحیر نگاهمان میکند. لبهایش تکان میخورند اما صدایی از وسط لبهایش بیرون نمیآید.
بغل سوپر، بابا موتور را از جک در میآورد و همراه با لبخند پیروزمندانهای که روی لبش نقش بسته، میگوید: «عشق کردی؟ با خودم آوردمت تا هم با چشمهای خودت همه چیز رو ببینی و شاهد باشی و هم درسی برای آیندهت باشه.»
حالا نوبت من است تا لبخند بزنم. تحسینآمیز نگاهش میکنم و میپرم روی موتور و دستهایم را روی شانههایش میگذارم و در همان حال به یاد درسهای عقب افتادهام هم میافتم.